۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد...



عاشقان

سرشکسته گذشتند ،
شرم سار ترانه های بی هنگام خویش .
وکوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا .

سربازان
شکسته گذشتند ،
خسته
بر اسبان تشریح ،
و لته های بی رنگ غروری
نگون سار
بر نیزه های شان .

تو را چه سود ، فخر به فلک برفروختن
که هر غبار راه ِ لعنت شده نفرین ات می کند؟

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها به داس سخن گفته ای .

آن جا که قدم بر نهاده باشی
گیاه، از رستن تن می زند
چرا که تو،تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی .

فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپیان
باز می آمدند .

باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد ،
که مادران سیاه پوش
داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند!

احمد شاملو


هیچ نظری موجود نیست: