۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

چشمهایش...!



فقط چند لحظه بود. گلوله ای شلیک شد، سینه اش را شکافت و ندا ناباورانه به فوران خون سرخش نگریست. بهت و حیرت اطرافیان و پس از چند لحظه فریاد و گریه شان: «ندا نرو، ندا بمون». اما ندا رفت، زیرا می دانست که رفتنش نماد مظلومیت و حقانیت یک نسل خواهد شد. نسلی که در شعله های تحجر و نفرت و مرگ سوخت. نسلی که برای زیستن آمده بود، اما هرگز طعم زندگی را نچشید. آری، ما از این نسل بودیم. نسلی که از کودکی آموخت در سرزمینی زندگی می کند که حکومت آن با آزادی و عشق و صلح بیگانه است. سرزمینی که در آن باید وجودت پر از خشم و عقده و تعصب باشد تا بتوانی در امنیت زندگی کنی. نسلی که تا چشم باز کرد، دور و برش جنگ بود و فقر بود و مرگ. از همان کودکی مان همه چیز سیاه بود. آری، سیاهِ سیاه.

ندا هم از همین نسل بود، از همین نسل سوخته. و فریاد ما در آن روزهای خرداد 88 فریاد یک نسل بود. نسلی از هزاران سهراب و ندا و ترانه و امیر و... که فقط برای گرفتن یک رأی به خیابان ها نیامده بودند. ما زندگی و جوانی مان را از حاکمان ایران طلبکار بودیم. ما برای آزادی خودمان و سرفرازی میهن مان به خیابان ها آمده بودیم. ندا هم یکی از این ما بود که ندای نسل ما را به گوش جهانیان رساند.

آن لحظه چقدر تلخ بود. ندا غرق در خون شد و بر سنگفرش خیابان آرام آرام جان داد. اما آن نگاه، آه، آن نگاه تا ابد جانم را به آتش می کشد. چشمهایش به دوردست خیره شده بود. نمی دانم در آن لحظه آخر به چه می نگریست و چه در سر داشت. اما می دانم، می دانم که هیچ چیز به اندازه آن لحظه جاودانه ستون های ولایت فقیه را نلرزاند. هیچ چیز به اندازه آن لحظه تکان دهنده، آبروی رژیم را در جهان نبرد. کاری که ندا کرد، از عهده هزاران سرباز تا بُن دندان مسلح بر نمی آمد. ندا یک نسل را در تاریخ جهان جاودانه کرد. آن لحظه نمادی بود از درد و رنج و مظلومیت یک نسل.

... و امروز دیگر هیچ وجدان بیداری در هیچ کجای این گیتی پهناور آن چشمان سیاه را از یاد نخواهد برد و آن نگاه خیره به دوردست ها را.

ندا رفت... زیرا می دانست که گاه برای ماندن، باید رفت. او رفت و برای همیشه در تاریخ سرزمین مان جاودانه شد. اما از یاد نبریم که امروز هم صدها و بلکه هزاران ندای دیگر در زندان های رژیم اسلامی هستند که سخت ترین لحظات را سپری می کنند. ایستادگی و فداکاری آنان را فراموش نکنیم و برای آزادی شان هر چه در توان داریم بکار گیریم. به مبارزه ادامه دهیم... تا نابودی استبداد راهی باقی نمانده است. من صدای خرد شدن استخوان های استبداد را می شنوم. من ریزش کاخ ظلم را به چشم خویش می بینم و به آزادی میهنم ایمان دارم. روزی خواهد رسید که نام نداها و سهراب ها زینت بخش خیابان های شهرمان می شود و نقش آن چشمان زیبا که دنیا را تکان داد...


۱ نظر:

مسعود گفت...

درود

فکر نمیکنم هیچگاه کسی اون چشمهای زیبای خیره مانده به آسمان رو بتونه از یاد ببره.

پیروز باشی. پاینده ایران